سه شنبه 13 خرداد صب ساعت 11:30 که بیدار شدم شروع کردم به مُخ زدنِ مامان......انگار نه انگار 22 خرداد امتحان مهندسی اینترنت دارم و تا حالا بازش نکردم......ولی انقد حرف زدم تا ای بگی نگی راضی شد......
سریع در عرض 3-4 ساعت حاضر شدم....
همه اکی بودن .....تنها کسی که هی استرس میداد همین مامان بود.......
شب پدر اومد........ساعت 1:30 حرکت کردیم......3 تا ماشین بودیم.......ساعت 3:30 یا شایدم 4 از یه جایی رد شدیم که همه با همه گفتیم یــــــــــادش بخیر...
.....
ساعت 6:30 -7 بود زنجـــــــان بودیم.....
....
12:30 رسیدیم تبریز و ساعت 1 خونه مادربزرگ جوووووونم.....
....آخی قربونش برم دلم برا جفتشون تنگ شده بود........هم مادربزرگ هم پدربزرگ......مادربزرگ تا ما رو دید اشک شوق تو چشاش جمع شده بود.......از 8 فروردین همدیگرو ندیده بودیم......روبوسی و اینا......
....
عجب ویلای شیکی شده بود......ولی هنوز کلی کار داشت.....
..
رفتیم داخل و شروع کردم به کمک کردن به مادربزرگ تو یه سری کارها.......تا ساعت 3:30 اینا بعدش خوابیدم......
ساعت 5اینا بود دیدم مامان اومد تو اتاق و گفت مهمون اومده بیدار شین.....
....
دخترعمه جووونم با خانواده ش اومده بودن...
...خوابالو بودم ولی دیگع سریع آماده شدم و رفتم بیرون و سلام و علیک و تا 7 اینا اونجا بودن.....بعد همشون + برادر ما رفتن فقط دخترعمه موند......رفتیم تو اتاق مشغول صحبت بودیم که یهو.......دختردایی مامان، 2 تا از عروس دایی های مامان، زن دایی کوچیکه مامان و سه نفر دیگع اومدن.......کلا 7 نفر......ما هم اومدیم بیرون نشستیم و همه با هم سرو صدا ............خوش گذشت...
....
اونا میخواستن برن که دخترعمه هم رفت هرچی اصرار کردم تو بمون اما نموند....
....دِپرس بودم آخه بازم میخواستم پیشش باشم.....
....شب همه رفتن خونه دایی مامان چون هوا خیلی سرد بود.....
....من تنها بودم که رفتم دنبال دخترعمه و اومد خونه ما و .......
.....
خــــــــیلی خوش گذشت.....هم خندیدیم هم گریه کردم.......هم همه چی.....
....
ساعت 12:30 رفتم دنبالش و تا ساعت 6:30 اونجا بود....
....
صب رفت......خیلی ناراحت بود....
..
روز پنجشنبه روزه کسل کننده ای بود......فقط عصرش خوب بود که رفتیم بیرون یه سری خرت و پرت برای خودمون و مادربزرگ گرفتیم...
...شب به معنای واقعی خوابم میومد که دیگع نتونستم با خانواده برم خونه دایی کوچیکه مامان و خوابیدم......
صب روز جمعه 16 خرداد ساعت 8:30 بیدار شدم.......قرار بود برم پیش دخترعمه و باهاش خداحافظی کنم...
....
ساعت 10:04 جلو درشون بودم و 10:07 اینا بود اومد و با هم رفتیم به سمت اون باغ ها واسه گرفتن عکس یادگاری..
...امیر هم اومد...
...عکس گرفتیم و یه کوچولو حرف زدیم....
..
تا ساعت 11 پیشش بودم و بعد خداحافظی کردیم و راهی تهران شدیم.....

...
ساعت 9:20 اینا رسیدیم......
سفر خیلی کوتاهی بود ولی خیلی خوش گذشت.....

نظرات شما عزیزان: